تراوشات یک ذهن

از کوزه همان برون تراود که در اوست
تراوشات یک ذهن

سعی دارم مطالبی بنویسم که به تعداد کلماتشان و وقتی که از شما میگیرند ارزش داشته باشند؛ چون آن واژه ها از باورهای من سرچشمه دارند.
به انتقادات و نظراتتون نیازمندم تا بتونم بهتر بنویسم.
*قانون وبلاگ: 80% صداقت!
عکس نوشته:
اینم از کوزه ی ما...

بخش های ویژه
پیشنهاد های حسان

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۵

سلام ضمن تسلیت آغاز ماه محرم دوست داشتم یه سوال ازتون بپرسم:

قشنگ ترین بیتی که تا حالا شنیدید یا خوندید یا گفتید چی بوده؟) موضوع شعر مهم نیست(

اگه میشه شاعرش هم بگید

◾️▪️◾️

بی سبب نیست اگر ذکر تو بر لب داریم
یا که ماتم زده هستیم و ز غم تب داریم

روضه و نوحه و گریه ؛و همین رخت عزا

یادگاری ست که از «سیدة زینب» داریم

  • حسان
  • ۴

حسن 3 ماه پیش بهم می گفت که خواب دیدم که:

تلوزیون رو روشن کردم و زدم شبکه مستند. با کمال تعجب مستند ایرانی و ... نداشت داشت درباره زندگی لاکپشت ها توضیح میداد، خلاصش این مشد:

یک روز خانواده لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب برای پیک نیک ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسب رو پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!


نتیجه تصویری برای لاکپشت ها

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید اما به هر حال تو خانواده اون سریعترین لاک پشت بود. او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال، شش سال و سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت: «دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم!»


پــ نــ:
این قسمت به دلیل ضیق وقت یکم متفاوت بود :)
  • حسان
  • ۶

بازی فکری

کلا بازی معمایی و فکری رو دوست دارم.

یادمه بچه که بودم وقتی میرفتم اسباب بازی فروشی ازین 1*4 ها میخریدم.

الانم که جنگا و روبیک و اسپینر و...

توی موبایلمم پنج شیشتا بازی هست که همشون فکرین.

بازی باحالی که تازه تمومش کردم yellow بود. خیلی جالب بود. 50 مرحله داشت و شما باید توی هر مرحله سعی می کردید کل صفحه رو زرد کنید. حالا چه جوری؟ دیگه اون رو کاملا خودتون باید بفهمید!

برام جالب بود، این بازی رو به یکی از فامیلامون دادم بعد دوازده، سیزده مرحله اول رو که ساده هم بودن توی 5 دیقه رفت. خیلی داشت با خودش حال می کرد که یهو رسید به یه مرحله سخت :)

بعد از یه ربع فکردن گفت خب بگو چجوریه این مرحلش. منم براش توضیح دادم. بعد میبینم میگه: چه مسخره! بازیش قاعده و اصول نداره اصلا خیلی بی مزست و ازین حرفا.

بازی brain it on! و can you escape5 هم پیشنهاد میکنم اونا هم، سخت و باحالن.


 

پــ نــ:
اینم باحال ترین مرحله بازی یلو: (البته از نظر من)

 

 

نتیجه تصویری برای ‫بازی yellow‬‎

 

فقط باید نگا کنی و هیچ حرکتی انجام ندی تا بری مرحله بعد!
  • حسان
  • ۸

قلبم عجیب به گفتن این جمله راضی است

اسلام بی ولای علی صحنه سازی است😏

عید غدیر و تولد امام کاظم مبارک


پــ نــ:
شعرش هو داشت :)

  • حسان
  • ۵

همونطور که مستحضر هستید بنده به مثل بیش تر مردم به موسیقی علاقه دارم منتها از نوع مداحیش!

فکر میکنم یکی ار عللش جو اطرافیانم بود که یا علاقه به آهنگ نداشتن یا با سنتی و محلی حال می کردن :/

علت دیگه و اصلیش سلیقه خودمه. به نظرم آهنگ اون چیزی که من میخوام رو بهم نمیده. اینقدر برای من متن آهنگ ها خیالیه که هیچ وقت نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم حتی یادمه چند بار وقتی با یه آهنگ خوب که خوشم اومده (بیش تر محسن چاوشی بود) آشنا هم شدم بیش تر از دو سه روز نتونستم تحملش کنم و ناخداگاه رفتم سراغ مداحی های خودم :)

این نکته هم فراموش نشه که بعضی از مداحی ها از صد تا آهنگ هم بدترن بعضی دیگه هم هستن که کپی از روی آهنگ خواننده هان :|

در ضمن وقتی فهمیدم گوش دادن به آهنگ ( فک کنم ازین بدهاش که خودتون بهتر میدونید کدوماش رو میگم) آدم رو فقیر می کنه به انتخاب خودم مطمئن تر شدم :)

علی الحساب هم یه سرود مشت برا عید غدیر گذاشتم ادامه مطلب اگه دوست داشتید گوش کنید.


  • ۷

از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت:

معشوق تو زیباست، قشنگ است، ملیح است!

اعضای وجودم همه فریاد کشیدند:

احسنت! صحیح است، صحیح است، صحیح است!!

ملک الشعرای بهار

 

تریبون


پــ نــ: چه شعر قشنگیه خداوکیلی!! :)

+دوستان شاید دیگه دوشنبه ها هم نتونم سر بزنم بازم از وب هایی که دنبال می کنم عذر می خوام :(
  • حسان
  • ۵

روز آخر

سلام! عیدتون خیلی مبارک!!

دوستان عزیز دیگه تابستون ما تموم شد و باس بریم سر کارمون و دیگه نمیتونم هر روز به وب سر بزنم فقط همون دوشنبه، پنجشنبه و جمعه های خودمون.
از همین الانم از وبلاگ هایی که دنبالشون می کنم به خاطر نخوندن پست هاشون عذرخواهی می کنم. فقط آخرین پست هاتون رو میتونم بخونم که اینم از کم بودن لیاقت ماست حتما.

+سعی می کنم خواب های حسن هم به یه جایی برسونم :)

 

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم

که پریشانی این سلسله را آخر نیست

 

حافظ


پــ نــ:

یاعلی تا دوشنبه :)
  • حسان
  • ۷

درب ضد سرقت!

ما چند ماه پیش از اونجایی که در خونمون (دری که به هال باز میشه) خیلی داغون بود عوضش کردیم و ازین در جدیدای ضد سرقت گذاشتیم.( این درا رو فقط با کلید میشه از بیرون باز کرد)

این ضد سرقت بودنش رو من خیلی قبول نداشتم و می گفتم اگه کسی بخواد بیاد تو یه جوری درو باز میکنه بالاخره!

تا اینکه دیروز برادر و مادرم رفتن بازار و من موندم خونه. چند دقیقه بعد صدای زنگ خونه اومد. رفتم در رو باز کردم، دیدم همسایس. گفت: وقتی مامانت اومد بگو روضه داریم بیاد خونه ما. منم گفتم: باشه و در رو بستم.

امّا! وقتی برگشتم که برم تو هال دیدم در (ضد سرقت) بسته شده!! فکر کنم با شتاب در رو باز کرده بودم برا همین محکم برگشته و بسته شده. نه کلید داشتم نه موبایل برا زنگ زدن!

البته خیالم راحت بود خواهرم تو خونس. شرو کردم به در زدن وصدا کردنش ولی هیچ خبری ازش نبود انگار خواب بود. اینقدر این کار رو کردم فکر کنم همه کوچه فهمید من پشت دَرَم!

حالا باید چه کار می کردم!؟

یادم اومد یه بار مادرم گفته بود کلید این در رو گذاشتم تو جا کفشی برا روز مبادا. منم سریع رفتم کل جا کفشی رو زیرو رو  کردم ولی هیچ اثری از کلید زاپاس نبود.

یکم دیگه فکر کردم بعد دیدم یکی از پنجره هامون بازه؛ ولی چون میله جلوش جوش زدن نمیشد رفت تو خونه، فقط اگه توریِ جلوی پنجره رو پاره می کردم میشد تو خونه رو دید. منم دست به کار شدم و به هر سختی که بود پارش کردم. یکم زور زدم ببینم میتونم اتاق خواهرمو ببینم که بفهمم بیدار یا نه؟ بعد متوجه شدم لامپ اتاقش خاموشه :/

دیگه واقعا کلافه بودم. گفتم اینجوری نمیشه باید این درو باز کنم. بعد به ذهنم رسید مثل این سرخ پوستا سرِ یه طناب رو گره بزنم و یه جوری گیرش بدم به دستگیره داخلیِ در شاید بتونم بازش کنم. طناب لباس هارو به زور باز کردم و دست به کار شدم ولی...(نگم چی شد بهتره!)

یه نیم ساعتی بود داشتم جون می کندم ازین در لعنتی رد بشم ولی نمیشد این لامصب رو باز کرد :|

دیگه به عنوان آخرین امید، مجبور شدم برم از بقال سر کوچمون (دمش گرم واقعا) تلفن قرض بگیرم و به بابام زنگ بزنم و با هزار التماس بهش بگم زود بیاد خونه، من دارم میمیرم( هوا هم گرم بود عاخه)

حتی اینم به ذهنم رسید که شیشه رو بشکونم ها ولی وقتی چهره بابام اومد جلو چشمم شدیدا منصرف شدم!(تازه وقتی فهمید توری رو پاره کردم کلی شاکی شد!!)

بالاخره پدر تشریف اوردن و من با کلید (ینی فقط با کلید) تونستم برگردم تو خونه. اونجا بود که فهمیدم در ضد سرقت ینی چی!( ینی شیر فهم شدم هاااااا)

نتیجه تصویری برای در ضد سرقت

 


پــ نــ:
1. وقتی برگشتم تو خونه تازه فهمیدم خواهرم اصلا خونه نبوده!
2. وقتی بابام اومد خونه یه کلاس آموزش باز کردن در ضد سرقت با کارت بانکی برام گذاشت که اصلا هم موفقیت آمیز نبود :/
3. شاید باورتون نشه ولی همین الان که دارم این رو تایپ میکنن خانواده دارن خاطره دیروز من رو برا فامیلا تعریف می کنن و میگن نکرده توری رو کمتر پاره کنه!
4. ببخشید خیلی طولانی شد!
  • حسان
  • ۵

یه دفعه یکی از اقواممون داشت برام حرف میزد و می گفت اگه میخوای تو رشتت موفق بشی باید چه کار هایی انجام بدی. وسط حرفاش به نکته جالب توجهی اشاره کرد!

گفت: حتما غیر از کتب درسی، کتاب های متفرقه هم بخون؛ چون وقتی تو، توی یه موضوعی یک کتاب خونده باشی همیشه حرف برای گفتن داری و هیچ وقت توی جمع کم نمیاری. بعد گفت: اگه الآن هر ایرانی توی یه موضوع دو تا فقط دو تا کتاب بخونه میشه صاحب نظر توی اون رشته!

من اون موقع به حرفش خندیدم ولی بعداً که داشتم بهش فکر می کردم دیدم راست میگه بنده خدا.

مثلا اگه من توی موضوع نفت دو تا کتاب بخونم راحت چند سر و گردن نسبت به اطرافیانم بالا تر میرم. حتی با توجه به اوضاع سرانه مطالعۀ فاجعه بار ایرانیا راحت و با کمی تلاش در حد وزیر نفت شدن هم میتونم برم.

البته الحمد لالله دوستان بیانی از فرهیختگان این مرز و بوم هستن و با یه جست و جوی ساده میشه این رو فهمید.(بعضیا که خودشون شاعر و نویسنده هستن اصن)

آمارهای مختلفی برای سرانۀ مطالعه ایرانیا هست که از جمله میشه به این آمار ها شاره کرد:

  • 2دقیقه!
  • 7 دقیقه!
  • 18دقیقه!
  • و...

 

البته یکی از دلایلش قطعا گرون بودن کتاب ها هم میتونه باشه ولی...
به هر حال به امید روزی که سرانۀ مطالعمون برسه به بالای 100 دقیقه :)

 


پــ نــ:
سرانۀ مطالعه ژاپن میگن 90 دقیقس :/
بعد میگن چرا ما پیش رفت نمی کنیم. آخه هوش درست و درمونیم نداریم ما: بنگرید! (حالا یه بار یه پست جدا گونه براش میزارم)

  • حسان
  • ۹

حسن 4 ماه پیش بهم گفت یه بار خواب دیدم: توی خیابون راه می رفتم که یهو یه پیر مرد قد کوتاه با مو و ریش های بلند و سفید اومد جلو و حرف جالبی بهم زد، اون گفت:

جوون! برو و همه موهاتو بزن(کچل کن) بعد برو بالا شهر؛ خواهی دید که همه میگن: چه مد جالب و جدیدی!!

بعد برو وسط شهر؛ همه میگن سربازی بود؟ کجا خدمت کردی؟! سپاه بود یا ارتش؟

بعد از اون برو پایین شهر؛ میبینی که بهت میگن از کدوم زندون اومدی؟ فلانی رو میشناسی؟؟


 

  • حسان
  • ۵

سلام خدمت همه دوستان و البته تسلیت فروان به خاطر شهادت غریبانه حضرت امام باقر(علیه السلام).

طبق روال همیشگیم امشب هم یه مداحی که به نظر زیبا هست و مناسب امشبه رو براتون اتخاب کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.

خیلی کوتاه و دوست داشتیه.

مداح: حاج محمود کریمی

تاریخ: شهادت امام باقر(ع) 95

زمان: حدود 2 دقیقه

سبک: تک


پــ نــ:
اینم لینک دانلود:http://zakerin.ir/file/download/35659

مداح: حاج محمود کریمی

تاریخ: 1393

زمان: حدود 8 دقیقه

سبک:زمینه



منبع: konjak.blog.ir
  • حسان
  • ۹

چند سال پیش وقتی تازه اومده بودم تو اینترنت، توی یه وبلاگی یه جمله دیدم که انقدر به دلم نشست که هنوز یادم مونده؛ نوشته بود:

هیچ تنهایی تنها نیست

چون تنها تنهایی که هیچ تنهایی رو تنها نمزاره

خداست...

زیباست...نه؟!

  • حسان
  • ۷

درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من

مولوی


 

پــ نــ:
میتونید شعر های بیش تر رو توی کانالم ببینید:
https://t.me/hesan_channel

 

  • حسان
  • ۵

پله برقی

 

چند روز پیش داشتم می رفتم سر قرار. هوا هم خیلی گرم بود. توی مسیر باید از یه پل عبور(!) عابر پیاده رد میشدم که پله هاش برقی بود.
وقتی پامو گذاشتم روی پله برقی یه بچه ده یازده ساله که صورتشم کمی زخمی بود یه کاغذ دعا بهم داد. منم که خیلی حواسم نبود با خوشحالی که انگار اصلا هوا گرم نیست اون دعا رو ازش گرفتم.
نیم متر بالا نرفته بودم که پسره زد رو شونم و گفت: آقا میتونی 10هزار تومن بدی مادرم مریضه برا اون میخوام.
من که اصلا 10 تومن نداشتم و اگر هم داشتم بهش نمی دادم بر گشتم، گفتم: نه عزیزم ندارم.
بعد دست کردم تو جیبم 500تومن بهش بدم که دید تو جیبم هفت هشت تومن پول هست.
یهو گفت: عیب نداره چقدر میتونی بدی؟
گفتم:500 تومن (واقعا اون تیکه کاغذ 500 تومن بیش تر نمی ارزید)
دیگه رسیده بودیم به بالای پله برقی که پسره کاغذشو از دستم کشید و گفت: برو گمشو بابا!!!

 

 

تصویر مرتبط
 

منم رفتم گم بشم! فقط تو مسیر گم شدنم به این فکر می کردم که چرا یه بچه به این کوچیکی باید کار بکنه و این رفتار رو داشته باشه. وضعیت فرهنگ کشورمون داره کجا میره؟!

 

 


پــ نــ:
شاید اگه می گفتم 1000تومن بهت میدم اینطوری نمی کرد :/
+خانواده خیلی مهمه.

 

  • حسان
  • ۷

پشت کوهی

 

یه بار سر کلاس ریاضی بودیم. استاد یه سوال آسون از یکی از دوستامون پرسید و دوستم نتونست جوابشو بده.
یهو استاد عصبانی شد و شروع کرد به بد و بیرا گفتن به اون بنده خدا که تو چرا انقدر خنگی؟!مگه همین الآن این مسئله رو توضیح ندادم. انگار از پشت کوه اومدی!!
اون دوستمون هم اصلا آدمی نبود که بخواد کم بیاره، برا همین برگشت گفت: نه، استاد توجه کنید؛ این ور کوهی ها به اون ور کوهی ها میگن پشت کوهی، اون ور کوهی ها به این ور کوهی ها میگن پشت کوهی؛ ینی یه چیز نسبیه، می فهمید؟!
کاری به اینکه استادمون از کلاس پرتش کرد بیرون ندارم. به نظر حرف جالبی زد.
همون قدری که ما نظرمون برا خودمون قابل دفاعه، همون قدر هم نظر طرف مقابلمون برای خودش درسته.
نمیگم نباید با هم بحث کنیم ولی اینکه یه جوری بحث کنیم که حتما حق با ماست و اصلا قانع نشیم کار درستی نیست.
بهتره سعی کنیم خودمون رو با این شرایط وفق بدیم تا خودمون رو اذیت کنیم؛ چون حداقل برای من تجربه ثابت کرده که اکثر آدم ها توی جر و بحث خیلی بی منطق هستن!
+البته بعضی وقتا باید به نظر بعضیا خوب توپید :)

 

  • حسان