تراوشات یک ذهن

از کوزه همان برون تراود که در اوست
تراوشات یک ذهن

سعی دارم مطالبی بنویسم که به تعداد کلماتشان و وقتی که از شما میگیرند ارزش داشته باشند؛ چون آن واژه ها از باورهای من سرچشمه دارند.
به انتقادات و نظراتتون نیازمندم تا بتونم بهتر بنویسم.
*قانون وبلاگ: 80% صداقت!
عکس نوشته:
اینم از کوزه ی ما...

بخش های ویژه
پیشنهاد های حسان

۱۳ مطلب با موضوع «دست خط من :: خاطره» ثبت شده است

  • ۰

مگر روزه نیستی؟!

چند روز قبل پسر یکی از اقواممان که 10 ساله است خانه ی ما بود. مثل خیلی از کودکانی که اول ماه رمضان سعی می کنند پا به پای بزرگتر ها روزه بگیرند تا حوالی ساعت 9 صبح چیزی نخورده بود.

توی اتاق پیش من بود که ناگهان بلند شد و رفت توی آشپزخانه و چیزی برداشت و شروع کرد به خوردن.

بعد از اینکه تقریبا خوردنش تمام شده بود آمد پیش من و با دهان پر گفت: ای بابا دیدی چی شد؟ یادم رفت روزه بودم!

کمی خندیدم و برایش توضیح دادم که هر لحظه یادت افتاد روزه بودی باید چیزی که در دهانت هست را بیرون بریزی.

البته دیگر طاقت نیاورد و روزه نگرفت...

طاعات قبول :)

  • حسان
  • ۱

دوستی دارم که خواهرزاده ی حاضر جوابی دارد، نه ببخشید خواهرزاده ی خیلی خیلی حاضرجوابی دارد! پسری پنج، شش سال که بعید می دانم بتوان جوابش را داد و او را ساکت کرد!

برای مثال دوستم تعریف می کرد که خواهرزاده اش کنار یکی از دوستان نشسته بود که آن مرد به خواهرزاده اش می گوید: اجازه میدی بوست کنم؟

خواهرزاده می گوید: باید یه چیزی بدی همین طوری که نمیشه!

آن مرد یک شکلات پیدا می کند و به او می دهد و می گوید: حالا اجازه میدی؟

خواهرزاده می گوید: نه!

مرد می پرسد: چرا؟

جواب می دهد: چون میخوام بهت بفهمونم که آدما وقتی خرشون از پل گذشت دیگه بهت اهمیت نمیدن!!!

مرد می گوید: یعنی تو هم مثل اون آدمایی؟؟

جواب  می دهد: نه من بدون تو از پل رد نمیشم! میدونی چرا؟؟!

مرد می گوید: حتما به خاطر اینکه خیلی منو دوست داری!

خواهرزاده ی دوستم می گوید: نه خیر به خاطر اینکه تو خَرَمی منم باید سوارت بشم تا بتونم از پل رد بشم!!!!

(عکس صرفا برای تلطیف فضا!!)

به دوستم گفتم راحت می شود از روی شخصیتش یک فیلم خوب ساخت! او هم گفت بگذار از خودش بپرسم.

جواب داده بود: کی میخواد فیلم بسازه؟

دوستم گفته بود: یکی از دوستام.

گفته بود: پس اول یه فیلم رازبقا از روی تو درست کنه بیاره من ببینم اگه خوب بود میذارم از من هم فیلم درست کنه!!

:)))

شاید الآن جواب هایی به ذهنتان برسد که اگر جای کاراکترهای نگون بخت داستان بودید آن جملات را بگویید، اما اطمینان می دهم که جواب سر سختانه ای به شما هم می داد :)

هر چقدر زمان رو به جلو میرود کودکان باهوش تر و فهمیده تر می شوند. خدا به داد ما برسد :)

  • حسان
  • ۳

خودکار

چند وقت پیش دست یکی از دوستانم خودکار پنتر که به نظرم خودکار خارجی و نسبتا گرانی است را دیدم. پیش خود گفتم او که خیلی بچه حزب الله ای هست و پدرش در کشور فلان مسوولیت را دارد چرا یک خودکار ارزان و ایرانی استفاده نمی کند؟ سپس در دلم لبخند تلخی زدم و آهی کشیدم از دست این کارهای بعضی مذهبی ها!

گذشت تا چند روز بعد که راهم به فروشگاه کتاب و لوازم التحریر خورد. در سفر بودم و خودکار نداشتم برای همین سمت جعبه خودکار های فروشگاه رفتم و دنبال یک خودکار خوب گشتم. چشمم به خودکار های پنتر افتاد یکی را برداشتم و دیدم

ای دل غافل این که پنتر نیست خودکار پارسی کار است که همانطور از اسمش معلوم بود ایرانی است!

اینبار توی دلم به خودم خندیدم و کلی خجالت کشیدم.

باز هم گذشت تا امروز که می خواستم این پست را بنویسم. مشغول پیدا کردن یک عکس بودم که اتفاقی مطلبی را خواندم که در آن چند شرکت برتر خودکار سازی ایران را معرفی می کرد. در کمال تعجبِ من شرکت پنتر هم یکی از آن ها بود! کمی تحقیق کردم و دیدم بله پنتر هم ایرانی است.

می خواستم درباره قضاوت کردن چیزی بنویسم فهمیدم مشکلاتم عمیق تر از این حرف هاست! انگار بعضی چیز ها در من نهادینه شده...

  • حسان
  • ۶

پیامک

شب عید قربان دوستم بهم پیامک داد:

بله دیگه خودتون موج نمک ایشون رو می بینید.
بقیه پیام هاش دیگه قابلیت پخش نداره :/
ولی جدا از این حرفا اگه از این دوستادارید که یه عالم دیگه داره خوش به حالتون.
پــ نــ:
عید قربان پساپس و عید غدیر پیشاپیش مبارک!
  • حسان
  • ۳

Nokia 216

چند روز پیش جایی قرار داشتم. مکانش هم مکان خیلی امن بود البته، ولی نمیدونم چی شد که تا به خودم اومدم دیدم موبایلم(از این ساده ها بود) تو جیبم نیست.

یادم بود موقع حرف زدن تو دستم بود و باهاش کار می کردم ولی اون موقع نبود! و هیچ چی هم یادم نمی اومد...هیچی

خلاصه یه چند دقیقه ای تفحص میدانی داشتیم ولی خبری ازش نبود. چند ماه پیش که خریدمش 155هزار تومن بود که الآن 360هزار تومنه!!!

 

بهش زنگ هم که میزدیم خاموش بود(من یادم نمیاد خاموشش کرده باشم)

و به همین سادگی موبایل من گم یا شاید دزدیده شد.

بعد از این ماجرا داشتم به این فکر می کردم اگه دزدیده شده باشه چه پیام بدی داره میده:

چرا یک دزد باید یه گوشی که قیمتش 200تومن(از باب دسته دو بودنش) هست رو بدزده. یعنی انقدر مردم محتاجن...اونم توی اون مکانِ خاص و امن!

دو روز بعدش رفتم سیمکارتم رو سوزوندم و یکی دیگه گرفتم و الان با موبایل لمسیم کار می کنم :/

موبایل عالی ای بود سعی می کنم دوباره بخرمش.


پــ نــ:

 

البته خوبی این ماجرا این بود که سیمکارت که گرفتم 10تومن دادم دائمیش کردم و 20گیگ اینترنت هدیه گرفتم از ایرانسل.

الان تقریبا 20 گیگ فیلم دارم
:))

  • حسان
  • ۷

درب ضد سرقت!

ما چند ماه پیش از اونجایی که در خونمون (دری که به هال باز میشه) خیلی داغون بود عوضش کردیم و ازین در جدیدای ضد سرقت گذاشتیم.( این درا رو فقط با کلید میشه از بیرون باز کرد)

این ضد سرقت بودنش رو من خیلی قبول نداشتم و می گفتم اگه کسی بخواد بیاد تو یه جوری درو باز میکنه بالاخره!

تا اینکه دیروز برادر و مادرم رفتن بازار و من موندم خونه. چند دقیقه بعد صدای زنگ خونه اومد. رفتم در رو باز کردم، دیدم همسایس. گفت: وقتی مامانت اومد بگو روضه داریم بیاد خونه ما. منم گفتم: باشه و در رو بستم.

امّا! وقتی برگشتم که برم تو هال دیدم در (ضد سرقت) بسته شده!! فکر کنم با شتاب در رو باز کرده بودم برا همین محکم برگشته و بسته شده. نه کلید داشتم نه موبایل برا زنگ زدن!

البته خیالم راحت بود خواهرم تو خونس. شرو کردم به در زدن وصدا کردنش ولی هیچ خبری ازش نبود انگار خواب بود. اینقدر این کار رو کردم فکر کنم همه کوچه فهمید من پشت دَرَم!

حالا باید چه کار می کردم!؟

یادم اومد یه بار مادرم گفته بود کلید این در رو گذاشتم تو جا کفشی برا روز مبادا. منم سریع رفتم کل جا کفشی رو زیرو رو  کردم ولی هیچ اثری از کلید زاپاس نبود.

یکم دیگه فکر کردم بعد دیدم یکی از پنجره هامون بازه؛ ولی چون میله جلوش جوش زدن نمیشد رفت تو خونه، فقط اگه توریِ جلوی پنجره رو پاره می کردم میشد تو خونه رو دید. منم دست به کار شدم و به هر سختی که بود پارش کردم. یکم زور زدم ببینم میتونم اتاق خواهرمو ببینم که بفهمم بیدار یا نه؟ بعد متوجه شدم لامپ اتاقش خاموشه :/

دیگه واقعا کلافه بودم. گفتم اینجوری نمیشه باید این درو باز کنم. بعد به ذهنم رسید مثل این سرخ پوستا سرِ یه طناب رو گره بزنم و یه جوری گیرش بدم به دستگیره داخلیِ در شاید بتونم بازش کنم. طناب لباس هارو به زور باز کردم و دست به کار شدم ولی...(نگم چی شد بهتره!)

یه نیم ساعتی بود داشتم جون می کندم ازین در لعنتی رد بشم ولی نمیشد این لامصب رو باز کرد :|

دیگه به عنوان آخرین امید، مجبور شدم برم از بقال سر کوچمون (دمش گرم واقعا) تلفن قرض بگیرم و به بابام زنگ بزنم و با هزار التماس بهش بگم زود بیاد خونه، من دارم میمیرم( هوا هم گرم بود عاخه)

حتی اینم به ذهنم رسید که شیشه رو بشکونم ها ولی وقتی چهره بابام اومد جلو چشمم شدیدا منصرف شدم!(تازه وقتی فهمید توری رو پاره کردم کلی شاکی شد!!)

بالاخره پدر تشریف اوردن و من با کلید (ینی فقط با کلید) تونستم برگردم تو خونه. اونجا بود که فهمیدم در ضد سرقت ینی چی!( ینی شیر فهم شدم هاااااا)

نتیجه تصویری برای در ضد سرقت

 


پــ نــ:
1. وقتی برگشتم تو خونه تازه فهمیدم خواهرم اصلا خونه نبوده!
2. وقتی بابام اومد خونه یه کلاس آموزش باز کردن در ضد سرقت با کارت بانکی برام گذاشت که اصلا هم موفقیت آمیز نبود :/
3. شاید باورتون نشه ولی همین الان که دارم این رو تایپ میکنن خانواده دارن خاطره دیروز من رو برا فامیلا تعریف می کنن و میگن نکرده توری رو کمتر پاره کنه!
4. ببخشید خیلی طولانی شد!
  • حسان
  • ۵

پله برقی

 

چند روز پیش داشتم می رفتم سر قرار. هوا هم خیلی گرم بود. توی مسیر باید از یه پل عبور(!) عابر پیاده رد میشدم که پله هاش برقی بود.
وقتی پامو گذاشتم روی پله برقی یه بچه ده یازده ساله که صورتشم کمی زخمی بود یه کاغذ دعا بهم داد. منم که خیلی حواسم نبود با خوشحالی که انگار اصلا هوا گرم نیست اون دعا رو ازش گرفتم.
نیم متر بالا نرفته بودم که پسره زد رو شونم و گفت: آقا میتونی 10هزار تومن بدی مادرم مریضه برا اون میخوام.
من که اصلا 10 تومن نداشتم و اگر هم داشتم بهش نمی دادم بر گشتم، گفتم: نه عزیزم ندارم.
بعد دست کردم تو جیبم 500تومن بهش بدم که دید تو جیبم هفت هشت تومن پول هست.
یهو گفت: عیب نداره چقدر میتونی بدی؟
گفتم:500 تومن (واقعا اون تیکه کاغذ 500 تومن بیش تر نمی ارزید)
دیگه رسیده بودیم به بالای پله برقی که پسره کاغذشو از دستم کشید و گفت: برو گمشو بابا!!!

 

 

تصویر مرتبط
 

منم رفتم گم بشم! فقط تو مسیر گم شدنم به این فکر می کردم که چرا یه بچه به این کوچیکی باید کار بکنه و این رفتار رو داشته باشه. وضعیت فرهنگ کشورمون داره کجا میره؟!

 

 


پــ نــ:
شاید اگه می گفتم 1000تومن بهت میدم اینطوری نمی کرد :/
+خانواده خیلی مهمه.

 

  • حسان
  • ۶

در بازار

یادم میاد یه بار بعد از سالن فوتسال داشتم بر می گشتم خونه و باید از یه بازار شلوغ رد می شدم. من خیلی خسته بودم و واقعا پیاده تا خونه برگشتن برام سخت بود و برا همین یکم قدم هام بی دقت برداشته می شد.

همینطور که داشتم راه می رفتم حواسم نبود و خیلی آروم نوک کفشم خورد به پشت پای یه بنده خدا.

اونم یه جوری بر گشت نگاه کرد که من اصلا آب شدم. سریع نگاش کردم و گفتم: ببخشید آقا حواسم نبود.

برگشت گفت: خُب بیا برو، برو. اصلا همش مال خودت(منظورش مسیر رفت آمدِ بازار بود)

باز لبخند زدم و گفتم: ببخشید آقا من معذت می خوام.

اما تاثیر نداشت و دوباره گفت: برو دیگه برو برو ببینم میخوای چه کار کنی. همینطوری داشت ادامه می داد که من سرعتم رو بیش تر کردم و ازش رد شدم و رفتم.

چرا باید به خاطر این اتفاق کوچیک چنین برخوردی داشته باشه؟!

نمی خوام اون بنده خدا رو قضاوت کنم؛ چون شاید قبلش ناراحت شده باشه(که دلیل نمیشه البته!)، می خوام بگم احتمالا ما هم ازین برخورد ها داشتیم و چقدر این زود عصبانی شدن زشت و زنندس.
میگن: برای پخته شدن کافیست، هنگام "عصبانیت" از "کوره" در نرویم!


پــ نــ:
امیدوارم هیچ وقت رفتارمون برامون کم اهمیت نشه؛ چون دیگه با سایر مخلوقات احتمالا هیچ فرقی نخواهیم داشت.

  • حسان
  • ۵

فک کنم مرداد پارسال بود که برا دیدن یه آبشار رفته بودیم شمال. موقع ناهار که شد مسوول گروه یه مهمون خونه با صفا پیدا کرد و رفتیم اونجا.

وقتی آشپز داشت کباب هارو میزد، برا هر سفره (که هفت هشت نفر توش نشسته بودیم) نوشابه و ماست و مخلفات آورد.

وقتی در حال تکاپو برای به دست اوردن نوشابه سیاه ها بودیم، یهو یکی از دوستام گفت: اَااااه دوغ ندارید؟! من نوشابه نمی خورم!!

گفتم: وا! مگه میشه نخوری الآن میخوای کباب رو با بیل و کلنگ هضم کنی!! اصلا دکترا میگم برا گوارش غذا خیلی خوبه. میشوره میبره!!

برگشت گفت: نه ممنون 12ساله نوشابه نخوردم! مشکل هضم هم ندارم با دوغ یا دلستر بیش تر حال می کنم.

یکم فکر کردم دیدم نه! حرف خوبی زد، خیلیم باکلاس بود. بعد یه نگاه به دور و بریام کردم، آب دهنمو قورت دادم و گفتم: آهــا! باشه اصلا منم نمیخورم. بعد پا شدم رفتم نوشابمو پس دادم دو تا دوغ مشت برا خودم و دوستم اوردم و کلی هم کیف کردیم.

نتیجه تصویری برای نوشابه

از اون روزبه بعد من دیگه نوشابه نخوردم. خیلی مدت زیادی نیست که ترک کردم. گذاشتم ده، دوازده سال بشه بعد هر جا میرم بگم: آره من 12ساله نوشابه نخوردم! از الآن تو فکرشم :دی

حالا کاری با این ندارم که پپسی وکوکاکولا چی به خورد ما میدن.

 


پــ نــ:
بعد از من دو سه تا دیگه از دوستام هم رفتن تو ترک.
شما هم اگه میخورید بزارید کنار خیلی ضرر داره.

  • حسان
  • ۷

رویانماها

خیلی جالبه، اصولا من شب ها سه چهار بار باید از خواب بپرم. جالب تر اینه که علت این از خواب پریدنا 2 چیز بیش تر نیست؛ ینی همیشه این دو رویانمای بی خاصیت من رو از خواب ناز خودم بیدار میکنن.

اولیش پرت شدن از بلندیه که فقط توی خواب های اکشنم اتفاق می افته. مثلا دارم از دست یه سری موجود پلید فرار می کنم که یهو جاده تموم میشه منم با سر میرم کف دره :/

به نظرم مشکل از طراحی لوکیشن خواب هام هست فک کنم باید ژانر فیلم هامو عوض کنم.

یه چند باریم از قصد خودمو پرت کردم ببینم بانجی جامپینگ چه حالی میده.(تست نکنید خیلی جالب نیست |: )

اما دومیش که علت 70درصد این از خوب پریدنای منه چیزی نیست جز توپ!!

نمیدونم چرا و چطور، ولی همیشه باید وسط هر خوابی، از یه جایی یه توپ(فک کنم بسکتباله لامصب) صاف بخوره تو بینی بنده مثلا توی مغازه ای داری فک میکنی از بین چیپس فلفلی و سرکه نمکی یکدومو بخری که ناگهان... یا وسط مصاحبه کاری، توی اون قسمتش که داری با یارو(که احتمالا کراوتم داره) دست میدی که یهویی...

خلاصه اگه بفهمم اون کسی که این توپ هارو شلیک میکنه(!) کیه یه خواب راحت براش نمیزارم.

  • حسان
  • ۲

مسافرت

باز هم عید و شد و مسافرت.

عید و مسافرتشو دوست دارم اما اصلا از پیش نیازهای مسافرت خوشم نمیاد.

زود بیدار شدن یکی از مهمات مسافرته که اتفاقا خیلی هم دوست ناداشتنیه.اصلا خواب توی مسافرت به فنا میره با هر وسیله نقلیه ای که بخوای بری باید سر خوابیدن عذاب بکشی مخصوصا اگه با ماشین بری نسافرت.

اگه قطار رو فاکتور بگیریم توی سایر وسایل نقلیه مشکل کمبود فضا هم هست.این مورد بدترین ویژگی مسافرت رفتنه.

ینی اکثر مواقع به حدی جا برای من کمه که وقتی میرسم به مقصد باید کل سفر رو استراحت کنم تا خستگیم دربیاد.حالا ماجرای برگشتن از مسافرتو کار  ندارم.

اگر با ماشین به مسافرت بریم مشکل یا بهتر بگم رقابت اصلی بین من و خواهرمه که کی کنار پنجره بشینه.بیشتر اوقات اون برندس مث همین بار اخیر اما بعضی  وقتا هم من پیروز میشم و لذت چند دقیقه ای رو تجربه کردم.چون دقیقا نمی دونم کنار پنجره بودن چه ویژگی هایی داره فرق چندانی با کنار پنجره نبودن نداره.

به هر حال مسافرته مهماتش و نمیشه بدون اونا به سفر رفت.شاید نشه از شرشون خلاص شد ولی میشه راحت تر سفر کرد.

امیدوارم سفرهای سال جدید به شما و من خوش بگذره.

 

  • حسان
  • ۳

بقل دستی

یکی از رفقام هست که بنده خدا خیلی هم درسشم خوب نیست(البته درس نمی خونه) ولی یه ویژگی جالب داره که کاری کرده تو کلاس هیچ کس کنارش نشینه. حتی یه بار دیدم یکی از دوستامون اعصابش خورد شد بهش گفت دیگه حرف نزنه و درسو گوش بده.حالا تذکرای اساتید به کنار.

بخوام خیلی کلی توصیفش کنم اینجوریه که تو کلاس باید استاد شماره ی دو براش بشی. طوری که تو نصف کلاس باید براش توضیح بدی استاد چی گفت.

نکته قابل توجه دیگه هم اینه که چون تند نمی تونه بنویسه این وظیفه توئه که سریع حرفای استاد رو بنویسی تا ایشون از روی شما کپی بفرمایند.

نکته بهدی در باره ایشون این هست که موقعی که ایشون سوال دارن اول شما باید بهشون جواب بدی اگر قانع نشد بعد از استاد می پرسه البته ما دیگه حرفه ای شدیم تا سوال میکنه میگیم نمیدونم!

البته همه این ها موقعیه که کنار رفقاش نَنِشسته باشه چون پیش اونا که هست یه سره مسخره بازی در میارن.چند باری هم از کلاس انداختنش بیرون حتی اون استادی که هیچ کسیو بیرون نمی فرستاد و اهل این کارا نبود.

البته خودش پسر خوب و ساکتیه و توی همین مسئله ی پویا بودن سر کلاس ها از خیلیا که کلا بی خیالن (شایدم بی خیال شدن) بهتره.


پــ نــ:
یه رفیق دیگه هم دارم اونم نسبتا رو اعصابه حالا دفعه بعدی اونم براتون توصیف میکنم :)

 

 

 

  • حسان
  • ۱

داشتم طبق معمول توی اینترنت می چرخیدم که به یه وبلاگ برخوردم.موضوعش جالب بود،هرچی که دوست داشت، گذاشته بود توی وبلاگش.من که تا اون موقع خیلی وبلاگ نویسی کرده بودم ولی هیچ وقت با هیچ کدوم از وبلاگ هام اون جوری که میخواستم ارتباط برقرار نکرده بودم، وسوسه شدم که یه وبلاگ با یه همچین موضوعی برای خودم داشته باشم.

کلی فکر کردم که اسمشو چی بزارم و قالبش چه جوری باشه(آخه من روی این دوتا خیلی حساسم) و...،آخر به این نتیجه رسیدم که اسمش "سه کنج" باشه و توش داستان و شعر و نوشت های خودم و ... رو بذارم.

شروع به کار کردم و رفتم تو نخ ساخت قالب.وسط کار بود که یهو اسم و آدرس وبلاگ،دلمو زد.مجبور شدم باز کلی فکر کنم که اسم وبلاگ رو چی بزارم.این دفعه با کلی آزمون و خطا و تحقیق به این رسیدم که اسمش "کُنجَک" باشه.واقعا ازش خوشم اومد،علاوه بر معناش،آوای جالبی هم داره و از لحاظ ظاهری به کلمه گنجشک هم شبیه بود.انگار این همونی بود که می خواستم.

امیدوارم علاوه بر من شما مخاطبای عزیز هم از وبلاگ خوشتون بیاد.تاببینیم خدا چی میخواد.

یاعلی

  • حسان