پاتریک: من سال هاست
بیدار میشم، میخورم، میخوابم...
حس میکنم به استراحت نیاز دارم!
پــ نــ:
جملش مبتلا به، بود
دیشب داشتم اختتامیه رو دنبال می کردم و البته حدس می زدم این دو جایزه که مهم تر از بقیه هستن رو ماجرای نیمروز میبره.
واجب شد برم ببینمش!
✅ سیمرغ بلورین بهترین فیلم: سیدمحمود رضوی برای ماجرای نیمروز
✅ سیمرغ بلورین بهترین فیلم از نگاه تماشاگران: سیدمحمود رضوی برای ماجرای نیمرو
یه مداحی بی نظیر و همه چی تموم که با صدای سید مجید خیلی شنیدنیه.
شاید اگه گوشش بدین بره تو لیست مورد علاقه هاتون!
مداح: سید مجید بنی فاطمه
تاریخ: محرم 92
زمان: حدود 9 دقیقه
سبک: زمینه
"باران"
نمکى ست که روى جاى خالى ات میریزد...
عجیب میسوزاند!
علی قاضی نظام
از بیل گیتس ثوتمند ترین انسان روی زمین پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت : بله فقط یک نفر از من ثروتمند تر است .
– چه کسی؟
– سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم
و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم
روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد
دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم
خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید
گفت : این روزنامه مال خودت بخشیدمش بردار برای خودت
گفتم : آخه من پول خرد ندارم
گفت : برای خودت بخشیدمش
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم
دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همان بچه بهم گفت : این مجله رو بردار برای خودت .
گفتم : پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی
تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه بهش میبخشی؟
پسره گفت : آره من دلم می خواد ببخشم از سود خودم میبخشم
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید.
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم
گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته
یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره
خلاصه دعوتش کردند اداره
از او پرسیدم : منو می شناسی؟
گفت : بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که کل دنیا شما رو می شناسن
گفتم : سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی
دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی چرا این کار را کردی؟
گفت : طبیعی است چون این حس و حال خودم بود
گفتم : حالا میدونی چه کارت دارم؟
میخواهم اون محبتی که به من کردی راجبران کنم.
جوان پرسید: چه طوری؟
– هر چیزی که بخواهی بهت میدهم.
(خود بیل گیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید)
جوان سیاه پوست گفت : هر چی بخوام بهم می دی؟
– هر چی که بخواهی!
– واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم من به ۵۰ کشور آفریقایی وام دادهام
به اندازه تمام آنها به تو میبخشم.
جوان گفت : آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم : یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟
گفت : میخواهی اما نمیتونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
اصلا جبران نمیکنه
با این کار نمیتونی آروم بشی
تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس میگوید : همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست !!!
پــ نــ:
ماهم مثلا مسلمونیم!!
بعد از چند هفته بالاخره یک سرباز موفق میشود چند روز مرخصی بگیرد.
وقتی به محل سکونت خود میرسد متوجه یک کامیون حامل تعدادی جنازه میشود که بسمت قبرستان میرفت وخبر دار میشود که دشمن آن منطقه را بمباران کرده است لذا برای آخرین بار قصد داشت به جنازه همشهری هایش نگاهی بیندازد که متوجه میشود کفشی در میان اجساد وجود دارد که شباهت به کفش همسرش دارد وبه سرعت به سمت خانه میدود ومتوجه میشود خانه اش ویران شده لذا پس از این شوک بزرگ خود را به کامیون میرساند وآن جنازه را تحویل میگیرد که در قبرستان دسته جمعی دفن نشود وبا مراسم واحترام خاص دفن نماید ولی متوجه میشود جنازه همسرش هنوز نفس میکشد.
لذا او را به بیمارستان میرساند وان زن زنده میماند.
وسالها بعد صاحب فرزندی از آن زن میگردد.
زنی که قرار بود زنده بگور شود.
اسم کودکی که دنیا آمد ولادمیر پوتین، رئیس فعلی روسیه است.
/هیلاری کلینتون
چراگوشیتو جواب نمیدی؟
مادرمه.بعدا بهش زنگ میرنم
ببین.حتی اگه پیش خدا هم بودی مادرت زنگ زد باس جوابشو بدی
سریال ستایش
پــ نــ:
فکر کنم میتونم اینو بگم که ازین سریال متنفرم بودم!چون واقعا تماشاش عذاب آوره(البته کاملا سلیقه ایه)
ولی ازین سکانسش نمیشه گذشت.
این مداحی بی نظیره. طبق معمول، حاج محمود یه مداحی خوش سبک و خوش متن رو با صدای خوبش خونده و واقعا هم عالی کرده. اگه تونستید با حس گوشش بدید.
امیدوارم دانلود و گوشش کنید.
مداح: حاج محمد کریمی
تاریخ: محرم 95
زمان: حدود 11 دقیقه
سبک: زمینه
هر چند پیر و خسٖته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
حافظ
خیلی انیمیشن جالبیه توی سال 2016 هم جایز اسکار فیلم کوتاه رو گرفت. پیشنهاد میکنم حتما این فیلم 10 دقیقه ای ببینید چون ارزششو داره.
با اینکه فقط 10 دقیقس ولی به سادگی حسی رو که داستان میخواد به شما منتقل میشه.
یکی از مشهورترین تبهکاران و چهارمین نفر در لیست ده فرد تحت تعقیب به نام ریموند "رد" ردینگتون (جیمز اسپیدر)، ناگهان تصمیم میگیرد خودش را تسلیم پلیس کند و برای دستگیری همقطارانش با آنها همکاری نماید و شرط وی این است که تنها با مأمور تازهوارد افبیآی، الیزابت "لیز" کین (مگان بون) همکاری کند.
افبیآی یک نیروی ویژه را مخصوص همکاری با وی کرده و الیزابت کین نیز اطلاعات و پرونده ها را از ردینگتون دریافت میکند.
این نیروی ویژه عبارتند از :
در حال حاضر فصل چهارم این سریال در حال پخش می باشد.
پــ نــ:
این سریال بی نظیره و منو به شدت معتاد خودش کرده!
اگه این سریال رو تماشا نمی کنید حتما برید سراغش چون با فیلمنامه و بازیگرای خوبی که داره مطمئنا راضیتون می کنه.
به نظر من تنیدگی و ابهام عالی این سریال باعث جذابیت خیلی بالاش شده.
یه مداحی فوق العاده و با سبک زیبا که وقتی با صدای سید مجید بنی فاطمه شنیده بشه خیلی بهترم میشه!
حتما این مداحی رو دانلود و گوش کنید که به شدت زیباست.
مداح: سید مجید بنی فاطمه
تاریخ: محرم 95
زمان: حدود 4 دقیقه
سبک: شور
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
/داستان کوتاه