تراوشات یک ذهن

از کوزه همان برون تراود که در اوست
تراوشات یک ذهن

سعی دارم مطالبی بنویسم که به تعداد کلماتشان و وقتی که از شما میگیرند ارزش داشته باشند؛ چون آن واژه ها از باورهای من سرچشمه دارند.
به انتقادات و نظراتتون نیازمندم تا بتونم بهتر بنویسم.
*قانون وبلاگ: 80% صداقت!
عکس نوشته:
اینم از کوزه ی ما...

بخش های ویژه
پیشنهاد های حسان

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰

داستان رابین هود را شنیده اید. تیراندازی زبردست که از خزانه شاه دزدی می کند و پول های به دست آمده را به فقرا می دهد. او نماد حق طلبی و مبارزه با ظلم است.

او یک انگلیسی است؛ یعنی کودکان انگلیسی (البته با توجه به قدرت رسانه ای شان کودکان همه ی جهان) از همان ابتدا یاد می گیرند برای کمک به فقرا می توانند از ظالم ها و پولدار ها دزدی کنند، یا بگذارید بگویم یاد می گیرند برای رسیدن به اهدافشان می توانند هر کاری بکنند حتی دزدی! بالاخره آدم باید زرنگ باشد دیگر...اصلا شاید به خاطر همین است که شخصیت رابین هود در انیمیشن ها یک روباه است!

قبول دارم این داستان چیزهای خوب هم دارد همانطور که گفتم مبارزه با ظالم و کمک کردن به ستمدیده را هم یاد می هد اما این را هم یاد می دهد که هدف وسیله را توجیه می کند.

در آغاز جنگ صفین، لشکریان معاویه، نهر کنار فرات را که دو طرف می بایست از آنجا آب بردارند تصرف کردند و نگذاشتند لشکریان امام علی علیه السلام از آب استفاده کنند.
پس از حمله به سپاه معاویه، لشگریان امام علیه السلام این نهر را تصاحب کردند، اما امام علیه السلام در برابر پیشنهاد یارانش که آب را به روی سپاه معاویه ببندند فرمود:«مانع استفاده آنها نشوید. من به این گونه کارها که روش جاهلان است دست نمی زنم و هرگز کسی را در تنگنای بی آبی قرار نمی دهم.»

/منبع

کسی که برای خدا کار می کند، وسیله را هم به گونه ای انتخاب می کند که مورد رضایت خدا باشد.

این است یکی از تفاوت های تفکر انگلیسی و ایرانی(بخوانید شیعی)

  • حسان
  • ۱

دوستی دارم که خواهرزاده ی حاضر جوابی دارد، نه ببخشید خواهرزاده ی خیلی خیلی حاضرجوابی دارد! پسری پنج، شش سال که بعید می دانم بتوان جوابش را داد و او را ساکت کرد!

برای مثال دوستم تعریف می کرد که خواهرزاده اش کنار یکی از دوستان نشسته بود که آن مرد به خواهرزاده اش می گوید: اجازه میدی بوست کنم؟

خواهرزاده می گوید: باید یه چیزی بدی همین طوری که نمیشه!

آن مرد یک شکلات پیدا می کند و به او می دهد و می گوید: حالا اجازه میدی؟

خواهرزاده می گوید: نه!

مرد می پرسد: چرا؟

جواب می دهد: چون میخوام بهت بفهمونم که آدما وقتی خرشون از پل گذشت دیگه بهت اهمیت نمیدن!!!

مرد می گوید: یعنی تو هم مثل اون آدمایی؟؟

جواب  می دهد: نه من بدون تو از پل رد نمیشم! میدونی چرا؟؟!

مرد می گوید: حتما به خاطر اینکه خیلی منو دوست داری!

خواهرزاده ی دوستم می گوید: نه خیر به خاطر اینکه تو خَرَمی منم باید سوارت بشم تا بتونم از پل رد بشم!!!!

(عکس صرفا برای تلطیف فضا!!)

به دوستم گفتم راحت می شود از روی شخصیتش یک فیلم خوب ساخت! او هم گفت بگذار از خودش بپرسم.

جواب داده بود: کی میخواد فیلم بسازه؟

دوستم گفته بود: یکی از دوستام.

گفته بود: پس اول یه فیلم رازبقا از روی تو درست کنه بیاره من ببینم اگه خوب بود میذارم از من هم فیلم درست کنه!!

:)))

شاید الآن جواب هایی به ذهنتان برسد که اگر جای کاراکترهای نگون بخت داستان بودید آن جملات را بگویید، اما اطمینان می دهم که جواب سر سختانه ای به شما هم می داد :)

هر چقدر زمان رو به جلو میرود کودکان باهوش تر و فهمیده تر می شوند. خدا به داد ما برسد :)

  • حسان
  • ۲

عجیبه انقدر ولادت امام زمان علیه السلام غمگینه. همه اشعاری که موضوع انتظار دارن برام تفسیر میشه. حتی وقتی به مولودی ها هم گوش میدیم غم وجودمون رو میگیره.

برای ظهور آقا دو راه گفته شده: یا شیعیان آماده ظهور بشن و طلب ظهور کنن یا انقدر میگذره که زمان معین شده فرا برسه.

و سوال من اینه: چقدر تا اون زمان معین باقی مونده؟؟؟

 

مبارک!

  • حسان
  • ۲

چند وقت پیش با یه پسر جوون مکالمه ای داشتم، قسمتیش رو براتون میذارم:


من: راستی تفریحاتت چیان؟

پسر جوان: آهنگ، فوتبال، فیلم...

من: آره به نظرم خیلیا همینجورین.

پسر جوان: چونکه خیلی جذابن، تو کجا هیجانی که تو نیمه نهایی چمپیونزلیگ پارسال بین من سیتی و تاتنهام رو پیدا میکنی؟ یا چمدونم... سکانس come on tars تو فیلم میان ستاره ای؟!!!

من: اوه اوه اوه! به چه مواردی هم اشاره کردی!!

پسر جوان: البته آهنگ رو بیشتر به خاطر اینکه آرومم میکنه گوش میدم.

من: ولی قبول داری تاثیرش لحظه ایه؟

پسر جوان: گزینه بهتری داری؟ بوگو...

لبخندی زدم.

من: راسی فیلمساز محبوبت کیه؟

پسر جوان: آقام نولان!

من: حتما ریک و مورتی هم سریال محبوبته!

پسر جوان: معلومه که آره! اصن الگوی زندگیم ریکه!!

من: پدربزرگه؟ چرا؟

پسر جوان: یه حالتی داره، میدونی، انگار هیچی به ت... نیست!

من: الآن خوبه که هیچی به هیچ جاش نیست؟

پسر جوان: آره دیه آدما رو نباید زیاد مهم کرد تو زندگی.

من: ولی به نظرم ریک داره وانمود می کنه.

پسر جوان: خو به ت... :/

من: هههه، فک کنم تو به درجه ی بالاتری از ریک رسیدی!

پسر جوان: ما اینیم دیه!

سیگارش را روشن کرد.

پسر جوان: فیلم پلتفورم رو بیبین، دوهزار و نوزدهه.

من: تازگیا دیدمش اتفاقا، نظرت رو جلب کرد؟

پسر جوان: آره، میدونی داره میگه چطور باید این دنیای کثافت رو درست کنیم.

من: به نظرت کسی هست مثل کاراکتر اصلی فیلم اون کار رو انجام بده؟

پسر جوان: نع، کارگردانشم خ.. نمیکنه چه برسه به بقیه.

من: پ هیچی دیگه فاتحه ی دنیا رو بخونیم.

پسر جوان: تو فاتحه بخون منم سیگارمو می کشم!!


پــ نــ:

دوست دارم یه بخشی با عنوان دیالوگ نویسی تو وب باشه، برا خودم که جذابه!

*این مکالمه قبل از کرونا انجام شده*

  • حسان
  • ۳

چند ماه پیش حسن یکی دیگه از خواب هاش رو برام تعریف کرد:

خواب دیدم توی یک دهکده زیبا زندگی می کنم و همسایه دو برادر هستم که در کنار هم بر سر زمینی که از پدر به ارث برده بودند کار می کردند و در نزدیک هم خانه هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می گذراندند. 
بر حسب اتفاق روزی بر سر مسئله ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچک تر بین زمین ها و خانه هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. 
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتما برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی صبرانه منتظر بازگشت او بود. 
رفت و برادر بزرگتر را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد 
اما 
او گفت: 
پل های زیادی هستند که باید بسازد و رفت...

  • حسان
  • ۴

گل

 

خلاصه زندگی بود این عکس. بعدش مهمه...

  • حسان