تراوشات یک ذهن

از کوزه همان برون تراود که در اوست
تراوشات یک ذهن

سعی دارم مطالبی بنویسم که به تعداد کلماتشان و وقتی که از شما میگیرند ارزش داشته باشند؛ چون آن واژه ها از باورهای من سرچشمه دارند.
به انتقادات و نظراتتون نیازمندم تا بتونم بهتر بنویسم.
*قانون وبلاگ: 80% صداقت!
عکس نوشته:
اینم از کوزه ی ما...

بخش های ویژه
پیشنهاد های حسان

۱۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کنجک» ثبت شده است

  • ۵

سلام خدمت همه دوستان و البته تسلیت فروان به خاطر شهادت غریبانه حضرت امام باقر(علیه السلام).

طبق روال همیشگیم امشب هم یه مداحی که به نظر زیبا هست و مناسب امشبه رو براتون اتخاب کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.

خیلی کوتاه و دوست داشتیه.

مداح: حاج محمود کریمی

تاریخ: شهادت امام باقر(ع) 95

زمان: حدود 2 دقیقه

سبک: تک


پــ نــ:
اینم لینک دانلود:http://zakerin.ir/file/download/35659

مداح: حاج محمود کریمی

تاریخ: 1393

زمان: حدود 8 دقیقه

سبک:زمینه



منبع: konjak.blog.ir
  • حسان
  • ۹

چند سال پیش وقتی تازه اومده بودم تو اینترنت، توی یه وبلاگی یه جمله دیدم که انقدر به دلم نشست که هنوز یادم مونده؛ نوشته بود:

هیچ تنهایی تنها نیست

چون تنها تنهایی که هیچ تنهایی رو تنها نمزاره

خداست...

زیباست...نه؟!

  • حسان
  • ۷

درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من

مولوی


 

پــ نــ:
میتونید شعر های بیش تر رو توی کانالم ببینید:
https://t.me/hesan_channel

 

  • حسان
  • ۵

پله برقی

 

چند روز پیش داشتم می رفتم سر قرار. هوا هم خیلی گرم بود. توی مسیر باید از یه پل عبور(!) عابر پیاده رد میشدم که پله هاش برقی بود.
وقتی پامو گذاشتم روی پله برقی یه بچه ده یازده ساله که صورتشم کمی زخمی بود یه کاغذ دعا بهم داد. منم که خیلی حواسم نبود با خوشحالی که انگار اصلا هوا گرم نیست اون دعا رو ازش گرفتم.
نیم متر بالا نرفته بودم که پسره زد رو شونم و گفت: آقا میتونی 10هزار تومن بدی مادرم مریضه برا اون میخوام.
من که اصلا 10 تومن نداشتم و اگر هم داشتم بهش نمی دادم بر گشتم، گفتم: نه عزیزم ندارم.
بعد دست کردم تو جیبم 500تومن بهش بدم که دید تو جیبم هفت هشت تومن پول هست.
یهو گفت: عیب نداره چقدر میتونی بدی؟
گفتم:500 تومن (واقعا اون تیکه کاغذ 500 تومن بیش تر نمی ارزید)
دیگه رسیده بودیم به بالای پله برقی که پسره کاغذشو از دستم کشید و گفت: برو گمشو بابا!!!

 

 

تصویر مرتبط
 

منم رفتم گم بشم! فقط تو مسیر گم شدنم به این فکر می کردم که چرا یه بچه به این کوچیکی باید کار بکنه و این رفتار رو داشته باشه. وضعیت فرهنگ کشورمون داره کجا میره؟!

 

 


پــ نــ:
شاید اگه می گفتم 1000تومن بهت میدم اینطوری نمی کرد :/
+خانواده خیلی مهمه.

 

  • حسان
  • ۷

پشت کوهی

 

یه بار سر کلاس ریاضی بودیم. استاد یه سوال آسون از یکی از دوستامون پرسید و دوستم نتونست جوابشو بده.
یهو استاد عصبانی شد و شروع کرد به بد و بیرا گفتن به اون بنده خدا که تو چرا انقدر خنگی؟!مگه همین الآن این مسئله رو توضیح ندادم. انگار از پشت کوه اومدی!!
اون دوستمون هم اصلا آدمی نبود که بخواد کم بیاره، برا همین برگشت گفت: نه، استاد توجه کنید؛ این ور کوهی ها به اون ور کوهی ها میگن پشت کوهی، اون ور کوهی ها به این ور کوهی ها میگن پشت کوهی؛ ینی یه چیز نسبیه، می فهمید؟!
کاری به اینکه استادمون از کلاس پرتش کرد بیرون ندارم. به نظر حرف جالبی زد.
همون قدری که ما نظرمون برا خودمون قابل دفاعه، همون قدر هم نظر طرف مقابلمون برای خودش درسته.
نمیگم نباید با هم بحث کنیم ولی اینکه یه جوری بحث کنیم که حتما حق با ماست و اصلا قانع نشیم کار درستی نیست.
بهتره سعی کنیم خودمون رو با این شرایط وفق بدیم تا خودمون رو اذیت کنیم؛ چون حداقل برای من تجربه ثابت کرده که اکثر آدم ها توی جر و بحث خیلی بی منطق هستن!
+البته بعضی وقتا باید به نظر بعضیا خوب توپید :)

 

  • حسان
  • ۳

ضمن تسلیت شهادت امام جواد(علیه السلام) یه مداحی مناسب با امروز بهت پیشنهاد میدم.

مداحی بسیار زیبا و جالبیه امیدوارم خوشتون بیاد.

مداح: حاج محمود کریمی

تاریخ: 1393

زمان: حدود 8 دقیقه

سبک:زمینه

 

‎هرچند که زخم جگرش خوب نشد

‎صد شکر لبش شکسته از چوب نشد

‎هر چـنـد به روی بــام افتاد ولــى

‎مانند حسین تنش لگد کوب نشد

/دو خط شعر


پــ نــ:

اینم لینک دانلود مداحی:http://zakerin.ir/file/download/32868
  • حسان
  • ۶

حسن 6 ماه پیش برام یکی دیگه از خواب هاش رو تعریف کرد و گفت:
خواب دیدم شدم نگهبان درباری که پادشاهش مریضی سخت و عجیبی گرفته.
پادشاه گفته بود: هر کس من رو بتونه معالجه بکنه نصف دارایی هام رو بهش میدم!
بعد از اینکه این خبر بین اطبای کشور پیچید، خیلی از پزشکان برای درمان پادشاه اومدن و راهی پیشنهاد کردن ولی...
تا اینکه یک بار مردِ پیر و باتجربه ای که بهش نمیومد دکتر باشه یه راه عجیب پیشنهاد کرد و گفت: یادم میاید که سالیان دور یک بار این اتفاق برای یک پادشاه افتاد و وقتی پیراهن یک مرد خوشبخت رو به تن کرد خوب شد!
پادشاه به ما سربازان دستور داد که دنبال یک فرد خوشبخت بگردیم و پیراهنش رو برای شاه ببریم.
هر کدام از ما به نقطه ای رفتیم و مشغول گشتن شدیم اما نتونستیم انسان خوشبختی رو پیدا کنیم! حتی یک نفر هم نبود که از زندگیش راضی باشه؛ اونی که ثروت داشت، بیمار بود، اونی که سالم بود، فقیر بود، کسی که هم ثروتمند بود هم سالم، زن و فرزند بدی داشت و... . خلاصه هر کس به دلیلی از زندگی خودش ناراضی بود.
بالاخره من که چند هفته ای بود مشغول پیدا کردن انسان خوشبخت بودم اتفاقی از کنار خونه ای رد می شدم که شنیدم یک نفر می گفت: خدا رو شکر کارم رو تموم کردم و تونستم خودم رو سیر کنم و الآن هم می تونم راحت بخوابم. دیگه چی میخوام؟!
من که خیلی خوشحال شده بودم به سرعت وارد خونه شدم تا مرد رو ببینم و پیراهنش رو برای شاه ببرم.
اما با صحنه جالبی رو به رو شدم:
اون مرد خوشبخت انقدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

 

  • حسان
  • ۵

فکر کنم خیلی هاتون دیده باشینش. ولی این فیلم فوق العاده رو به کسانی که تا حالا تماشا نکردن پیشنهاد می کنم حتما ببینن.

بی شک متوجه میشید انگلیس چه کشوریه و قدیما چه قدر ایران بی در و پیکر بوده که یه همچین بلایی به سر ما آوردن.

وقتی صحنه های دردناک این فیلم رو می دیدم که هم وطن هامون چه زجری می کشیدن واقعا قدر الآن رو

می دونم.

فیلم خیلی زیبا تموم میشه و یه جورایی دلم آدم هم خنک میشه. لطفا اگه قصد دیدنش رو دارید به دیالوگ ها توجه کنید مخصوصا دیالوگ انگلیسی های داستان.

خلاصه به نظرم هر ایرانی باید این فیلم رو ببینه.


پــ نــ:
می تونید از سایت های فیلیمو و نماوا قانونی و آنلاین این فیلم زیبا رو تماشا کنید.
  • حسان
  • ۶

در بازار

یادم میاد یه بار بعد از سالن فوتسال داشتم بر می گشتم خونه و باید از یه بازار شلوغ رد می شدم. من خیلی خسته بودم و واقعا پیاده تا خونه برگشتن برام سخت بود و برا همین یکم قدم هام بی دقت برداشته می شد.

همینطور که داشتم راه می رفتم حواسم نبود و خیلی آروم نوک کفشم خورد به پشت پای یه بنده خدا.

اونم یه جوری بر گشت نگاه کرد که من اصلا آب شدم. سریع نگاش کردم و گفتم: ببخشید آقا حواسم نبود.

برگشت گفت: خُب بیا برو، برو. اصلا همش مال خودت(منظورش مسیر رفت آمدِ بازار بود)

باز لبخند زدم و گفتم: ببخشید آقا من معذت می خوام.

اما تاثیر نداشت و دوباره گفت: برو دیگه برو برو ببینم میخوای چه کار کنی. همینطوری داشت ادامه می داد که من سرعتم رو بیش تر کردم و ازش رد شدم و رفتم.

چرا باید به خاطر این اتفاق کوچیک چنین برخوردی داشته باشه؟!

نمی خوام اون بنده خدا رو قضاوت کنم؛ چون شاید قبلش ناراحت شده باشه(که دلیل نمیشه البته!)، می خوام بگم احتمالا ما هم ازین برخورد ها داشتیم و چقدر این زود عصبانی شدن زشت و زنندس.
میگن: برای پخته شدن کافیست، هنگام "عصبانیت" از "کوره" در نرویم!


پــ نــ:
امیدوارم هیچ وقت رفتارمون برامون کم اهمیت نشه؛ چون دیگه با سایر مخلوقات احتمالا هیچ فرقی نخواهیم داشت.

  • حسان
  • ۸

با که حریف بوده‌ای؟
بوسه ز که ربوده‌ای؟
زلفِ که را گشوده‌ای؟
حلقه‌به‌حلقه، موبه‌مو
حلقه‌به‌حلقه‌، موبه‌مو
حلقه‌به‌حلقه، موبه‌مو

مولوی


 

پــ نــ:من حرفی ندارم :|

 

  • حسان
  • ۷

حسن 6ماه پیش یکی دیگه از خواب هاش رو برام تعریف کرد و گفت:

خواب دیدم که دانشجو شدم و امتحان تاریخ داریم. همه فکر می کردن استاد سوالات زیاد و سختی طرح کرده باشه. ولی وقتی برگه امتحان رو دیدیم تعجب کریم. آخه یک سوال بیش تر توی کاغذ نبود: مادر یعقوب لیث صفار به چه علت در تاریخ معروف است؟!

استاد خودش نیومده بود، مراقبی هم برای امتحان تعیین نکرده بودند و انگار تقلب آزاد بود. اما یه مشکل وجود داشت. اون هم این بود که هیچ کس اصلا نمی دونست مادر یعقوب لیث صفار کیه و چرا معروف شده!

بعد از اینکه از هم  سوال کردیم تا ببینیم کسی جواب رو میدونه یا نه، همه به این نتیجه رسیدیم که یه دلیلی بتراشیم و بنویسیم. در نتیجه هر کس چند صفحه پر کرد و برگه ها رو تحویل دادیم.

چند روز بعد که جواب امتحان ها آمده بود(!) رفتیم تا نمراتمون رو چک کنیم. جلو اسم همه نوشته شده بود: مردود!

شنیده بودیم استاد اونروز اومده دانشگاه، برای همین همگی بسیج شدیم و رفتیم سراغش. وقتی همه مارو دید گفت: چیه؟ کسی اعتراض داره؟

همه یه صدا گفتن: بله استاد ما اعتراض داریم!

استاد گفت: خوب جواب درست رو هیچ کس ننوشت!

گفتیم: استاد میشه بگید جواب چی بود؟ آخه تو هیچ کتابی پیدا نمیشد.

استاد گفت: بله درسته اصلا مادر یعقوب لیث صفار فرد خاصی نیست و چیزی دربارش تو هیچ کتابی نیومده! جواب سوال یه نمیدانم ساده بود که هیچ کس جرأت نکرد بنویسه!!

  • حسان
  • ۵

فک کنم مرداد پارسال بود که برا دیدن یه آبشار رفته بودیم شمال. موقع ناهار که شد مسوول گروه یه مهمون خونه با صفا پیدا کرد و رفتیم اونجا.

وقتی آشپز داشت کباب هارو میزد، برا هر سفره (که هفت هشت نفر توش نشسته بودیم) نوشابه و ماست و مخلفات آورد.

وقتی در حال تکاپو برای به دست اوردن نوشابه سیاه ها بودیم، یهو یکی از دوستام گفت: اَااااه دوغ ندارید؟! من نوشابه نمی خورم!!

گفتم: وا! مگه میشه نخوری الآن میخوای کباب رو با بیل و کلنگ هضم کنی!! اصلا دکترا میگم برا گوارش غذا خیلی خوبه. میشوره میبره!!

برگشت گفت: نه ممنون 12ساله نوشابه نخوردم! مشکل هضم هم ندارم با دوغ یا دلستر بیش تر حال می کنم.

یکم فکر کردم دیدم نه! حرف خوبی زد، خیلیم باکلاس بود. بعد یه نگاه به دور و بریام کردم، آب دهنمو قورت دادم و گفتم: آهــا! باشه اصلا منم نمیخورم. بعد پا شدم رفتم نوشابمو پس دادم دو تا دوغ مشت برا خودم و دوستم اوردم و کلی هم کیف کردیم.

نتیجه تصویری برای نوشابه

از اون روزبه بعد من دیگه نوشابه نخوردم. خیلی مدت زیادی نیست که ترک کردم. گذاشتم ده، دوازده سال بشه بعد هر جا میرم بگم: آره من 12ساله نوشابه نخوردم! از الآن تو فکرشم :دی

حالا کاری با این ندارم که پپسی وکوکاکولا چی به خورد ما میدن.

 


پــ نــ:
بعد از من دو سه تا دیگه از دوستام هم رفتن تو ترک.
شما هم اگه میخورید بزارید کنار خیلی ضرر داره.

  • حسان
  • ۶

میگن اولین بار وقتی ایده ساخت ماشین به ذهن مخترعش رسید اینطوری بود که می گفت: می خوام یه کالسکه بدون اسب بسازم!! همه مسخرش کردن و گفتن: برو بابا مگه میشه همچین کاری کرد.

خلاصه این بنده خدا مثل همه مخترع ها چند سال تلاش کرد (احتمالا تو پارکینگشون!) و تلاش کرد و تلاش کرد تا بالاخره کالسکه بدون اسب رو با سیستم جالبش ساخت. بعدش به مردم نشونش داد و اون ها هم استقبال کردن و باز هم ثابت کرد که انسان چه نبوغی داره.

نتیجه تصویری برای ماشین های اولیه

حالا اینجا برای من چند تا سوال وجود!:

چرا باید این ایده مسخره به ذهنش می رسید؟!

چرا باید ایدش عملی میشد؟؟

چرا ماشین رو این شکلی درست کرد؟

چی میریزن تو ماشین که آدم وقتی میشینه توش حالش بد میشه و سرش گیج میره؟ (مخصوصا وقتی داری یه چیزی میخونی)

چرا اینقدر صندلی های ماشین بد درست شده که آدم نمیتونه 5 دیقه راحت بگیره بخوابه؟

واقعا چرا ماشین درست شد؟ چــــــرا؟؟؟

خیلی دوست دارم بدونم اگه ماشین اختراع نمیشد چی جای این آهن پاره های -بی خاصیت- رو می گرفت؟ باتوجه به نبوغی که از انسان سراغ دارم حدس میزنم چیز بهتری از این تحفه (!) میشد.

البته شاید چون من فقط ماشین های ایرانی رو سوار شدم خیلی از ماشین بدم میاد!


پــ نــ:
میدونم ماشین خیلی به درد بخوره ولی مشکلم اینه که چرا اینجوریه آخه؟!

  • حسان
  • ۵

 

چندوقت پیش یه رمان که خوندم (که چاپ نشد هنوز) و واقعا از داستان و مفهومش لذت بردم.
به تازگی متوجه شدم نویسندش داره رمانشو قسمت قسمت میکنه و توی کانالش میزاره.
به جرئت میتونم بگم میتونه زندگی خواننده رو عوض کنه به شرطی که مفاهیم داستان رو متوجه بشید.
داستان توی ژانر مهیج و جوان نوشته شده که قطعا میتونه جذبتون بکنه.
اسم این رمان که فعلا چاپ نشده (!) "زندگی نامرئی"ه که از دو راه میتونید بخونیدش:
1. کانال باغ ملکوت که هرشب یک قسمتش رو میزاره.
2. وبلاگ تماشای آفتاب که با کمی تاخیر همه قسمت هاش رو منتشر میکنه.
کاملا هم مجانیه :/

 

امیدوارم این داستان رو دنبالش کنید.

 

پــ نــ:
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنــکــه آورد مــرا بـــاز بـــرد در وطـنــم

 

  • حسان
  • ۴

چند ماه پیش حسن برام یکی از خواب هاش رو تعریف کرد و گفت:
خواب دیدم نقاش درباری شدم که پادشاهش یک "چشم" و یک "پا" نداره! و به تازگی به تمام نقاش های دربار دستور داده بود که یک نقاشی زیبا از شاه کشیده بشه.
همه نقاش ها -از جمله من- مشغول کشیدن نقاشی شاه شدیم. ولی همه نتایج یکسان بود و هیچ کس جرئت نکرد نقاشیش رو نشون پادشاه بده.
آخه کی میتونست از یک آدمی که یک چشم و یک پا نداره تصویری زیبا بکشه؟!
چند روز طول کشید تا بالاخره یک از نقاش -که توی قصر کار نمی کرد- شجاعت به خرج داد و نقاشی خودش رو به پادشاه نشون داد.
نقاشی اون فرد فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. نقاش شاه رو در حالتی نقاشی کرد که یک آهو رو هدف گرفته بود؛ نشونه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!!

 


پــ نــ:
گاهی باید نقاط قوت رو دید.

 

  • حسان
  • ۶

کاشی ها...

‌قدمهایت را کوتاه تر بردار،
تک تک کاشی ها دوستت دارند!!


نتیجه تصویری برای قدم

/گروه احرار

  • حسان
  • ۶
بی مقدمه بریم سراغ بازتاب سلفی نمایندگان مجلس با خانم موگرینی:
 
دیلی تلگراف نوشت: «تعدادی از نمایندگان مجلس ایران به دلیل رفتار غیر حرفه ای و خلاف شان نمایندگی مورد انتقاد قرار گرفتند. آنها در مراسم تحلیف روحانی، برای سلفی گرفتن با یک مقام زن اتحادیه اروپا عجله بسیاری به خرج دادند.» گاردین نیز نوشت: گروهی از نمایندگان مجلس ایران به دلیل مسابقه گذاشتن بر سر گرفتن سلفی با فدریکا موگرینی آماج حملات قرار گرفتند. همچنین، بازفید نوشت: «تعدادی از نمایندگان ایران به دلیل هجوم برای گرفتن سلفی با مقام ارشد اتحادیه اروپا تحت حمله قرار گرفته اند. این افراد با تلاش بسیار سر و گردن خود را بالا و پایین می کردند تا بتوانند با موگرینی سلفی بگیرند.» وب سایت آلمانی اشپیگل و تلویزیون ایتالیا هم این رفتار را «مایه شرم» توصیف کردند. بی بی سی هم نوشت: نمایندگان مجلس ایران به خاطر گرفتن سلفی شرم آور با موگرینی تحت فشار هستند.
 
یکی ازینا بخریم بدیم به بعضی نماینده ها که تا تو خونشون هستن قشنگ سلفی بگیرن حداقل تو مجلس انقدر هول نباشن :/
چون یکی دوسال از مهلت نمایندگیشون مونده...

پــ نــ:
نمیگم مثل امام خمینی باشید ولی دیگه انجوری هم نه
  • حسان
  • ۶

چند ماه پیش یادم حسن داشت یکی از خواب های عجیب و غریبشو برام تعریف می کرد:

گفت خواب دیدم دارم توی یه رختشور خونه قدم میزنم و به کار رختشور ها نگاه می کنم. همین طور که داشتم جلو می رفتم دیدم تو قسمت لباس های شسته شده یه سگ داره از کنار لباس هایی که دیگه داشتن خشک میشدن رد میشه و بعضی وقتا به لباس ها میخوره و نجسشون میکنه.

برگشتم به کسی که اون لباس هارو شسته بود گفتم: بیا این سگ رو جمع کن داره لباس هارو نجس میکنه درضمن بیا این چند تا لباس رو که کثیف شدن دوباره بشور.

رختشور که حال نداشت دوباره لباس های شسته شده رو بشوره و منتظر خشک شدنشون بمونه بر گشت گفت: حسن آقا این که سگ نیست بزه!

من که حدس میزنم داره برای دوباره کاری نکردن توجیه میاره یه سنگ برداشتم پرت کردم طرف سگه! اونم صاف خورد بهش و سریع صدای واق واقش دراومد.

دوباره روبه رختشور کردم و گفتم: حالا چی میگی؟ صدای واق واق سگ رو شنیدی؟

رختشور لبخند و گفت: قدرت خدارو میبینی؟! بز داره صدا سگ میده!!!!

 

نتیجه تصویری برای لباس خیس

 


پــ نــ:
امیدوارم خوشتون اومده باشه
+منتظر بخش های جدید کنجک باشید...

  • حسان
  • ۶

سلام

یه رفیق دارم اسمش "حسن"ـه. بچه باحالیه اما کمی عجیب!

خودش خیلی عجیب و غریب نیست {غیر از غُد بودن بیش از حدش} یه قابلیت خیلی جالب داره.

اونم اینه که هر چند شب یک بار یه خواب عبرت آموز میبینه!!

خوشبختانه چون از اون آدمایی که خواب هاش یادش میمونه {خوش به حالش} میاد برای من تعریفشون میکنه منم گفتم چرا بقیه از خواب های گوهربارش فیض نبرن؟

پس به این نتیجه رسیدم که یه بخش جدید تو وبلاگم با عنوان "خواب های حسن آقا" راه بندازم و خواب هاش رو براتون بنویسم.

امیدوارم خوشتون بیاد و استفاده کنید.

برای ورود به بخش خواب های حسن آقا روی عکس بالا کلیک کنید.


پــ نــ:
از فردا کارش رو شروع می کنم.

  • حسان
  • ۷

رویانماها

خیلی جالبه، اصولا من شب ها سه چهار بار باید از خواب بپرم. جالب تر اینه که علت این از خواب پریدنا 2 چیز بیش تر نیست؛ ینی همیشه این دو رویانمای بی خاصیت من رو از خواب ناز خودم بیدار میکنن.

اولیش پرت شدن از بلندیه که فقط توی خواب های اکشنم اتفاق می افته. مثلا دارم از دست یه سری موجود پلید فرار می کنم که یهو جاده تموم میشه منم با سر میرم کف دره :/

به نظرم مشکل از طراحی لوکیشن خواب هام هست فک کنم باید ژانر فیلم هامو عوض کنم.

یه چند باریم از قصد خودمو پرت کردم ببینم بانجی جامپینگ چه حالی میده.(تست نکنید خیلی جالب نیست |: )

اما دومیش که علت 70درصد این از خوب پریدنای منه چیزی نیست جز توپ!!

نمیدونم چرا و چطور، ولی همیشه باید وسط هر خوابی، از یه جایی یه توپ(فک کنم بسکتباله لامصب) صاف بخوره تو بینی بنده مثلا توی مغازه ای داری فک میکنی از بین چیپس فلفلی و سرکه نمکی یکدومو بخری که ناگهان... یا وسط مصاحبه کاری، توی اون قسمتش که داری با یارو(که احتمالا کراوتم داره) دست میدی که یهویی...

خلاصه اگه بفهمم اون کسی که این توپ هارو شلیک میکنه(!) کیه یه خواب راحت براش نمیزارم.

  • حسان